دانی و داستان غذاها
مناسب چهار تا شش سال
{با هدف: ارتقا تخیلپردازی، ترویج روشهایی برای علاقمند کردن کودک به خوردن سبزیجات و سیفیجات}
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در شهری کوچک، پسری به نام سامی در کنار خانواده خود زندگی میکرد. سامی دوست داشت وقتی غذا میخورد، حرف بزند و دربارهی غذاها سوال بپرسد. البته او هر غذایی را دوست نداشت و نمیخورد. سامی فکر میکرد بعضی غذاها قیافه خوبی ندارند. او آنها را دوست نداشت و اصلاً امتحانشان نمیکرد.
سامی خیلی از سبزیجات مثل کلم و اسفناج و کدو حلوایی را دوست نداشت. او فکر میکرد این غذاها خوشمزه نیستند و هیچوقت آنها را نمیخورد. تا اینکه یک روز وقتی پدر و مادرش تکهای کدو حلوایی پخته شده در بشقابش گذاشتند، سامی با جیغ و فریاد از خوردن بقیه غذایش دست برداشت. بعد شروع کرد به گریه کردن. همانطور که گریه میکرد، یک قطره اشک سامی روی کدو حلوایی افتاد.
کدو حلوایی بیدار شد. ناگهان با چشمهای کوچکش به سامی نگاه کرد و به او سلام کرد. آن تکه کدو حلوایی کوچک به سامی گفت: تو چرا گریه میکنی؟ چرا ناراحت هستی؟
سامی گفت: من کدو حلوایی دوست ندارم.
کدو حلوایی گفت: سامی دوست داری با من به یک سفر کوتاه بیایی؟ قول میدهم به تو خوش بگذرد.
سامی گفت: همین حالا؟ خیل خوب، بریم اما یادت باشه من کدو حلوایی نمیخورم.
کدو حلوایی گفت: پس چشمهایت را ببند و با من بیا.
کدو حلوایی دست سامی را گرفت و آنها دوتایی به درون بدن انسان سفر کردند. در مرحله اول سفر به رودهها رسیدند. رودهها با دیدن کدو حلوایی خیلی خوشحال شدند و مقداری از مواد مفید کدو حلوایی را که به هضم غذاها کمک میکرد، از او گرفتند.
آنها در سفر خود از کنار ریهها نیز عبور کردند. ریهها با دیدن کدو حلوایی چشمانشان برق زد و خوشحال شدند. آنها نیز مقداری از ویتامینها و مواد مقوی کدو حلوایی را برداشته بودند. موادی که باعث میشد ریهها بهتر کار کنند و سرفه نکنند. کدو حلوایی حالا کمی کوچکتر شده بود چون مواد زیادی را به قسمتهای مختلف بدن داده بود.
سامی خیلی تعجب کرده بود، باورش نمیشد اعضای بدن، همگی انقدر کدو حلوایی را دوست دارند. سامی با خودش فکر میکرد، یعنی کدو حلوایی انقدر باارزش و به دردبخور است؟! آه منکه تا به حال کدو حلوایی نخوردم! یعنی ریهها و رودههای من دلشان کدو حلوایی میخواهد؟ سامی نگاهی به کدو حلوایی کرد اما متوجه شد که او باز هم کوچک تر شده چون قسمتهای مختلف بدن، او را برای خود برداشته بودند.
سامی و کدو حلوایی، در ادامه سفر خود از کنار چشمها نیز عبور کردند. چشمها هم مقدار زیادی ویتامین آ از کدو حلوایی گرفتند. حالا دیگر کدو حلوایی به اندازه نوک یک مداد کوچک شده بود. آنقدر ریز که سامی دیگر حتی صدای او را نمیشنید. سامی متوجه شد، بدن انسان چقدر به کدو حلوایی نیاز دارد. وقتی سامی چشمهایش را باز کرد و از سفر برگشت دیگر کدو حلوایی کنارش نبود. کدو حلوایی در بدن انسان تمام شده بود.
سامی وقت شام به مادرش گفت: مادر من میدانم بدنم چقدر به کدو حلوایی نیاز دارد. برایم کدو حلوایی درست میکنی؟ مادر سامی چشمانش از تعجب گِرد شد و گفت: حتما پسرم. اما اینبار آنها را طوری درست میکنم که تو قیافه آنها را دوست داشته باشی. مادر کدو حلواییها را به شکل قلب و گلهای زیبا درست کرد و دور یک بشقاب چیدمان کرد. بعد با مقداری رب انار و نمک، آنها را خوشمزهتر کرد. سامی با اشتها و شوق زیادی، همه کدو حلواییها را خورد. وقتی غذایش تمام شد، با خودش فکر کرد که کدام سبزیها و میوهها را دوست ندارد. با خودش گفت: من باید با اسفناج و کلم هم به یک سفر هیجانانگیز بروم.
نویسنده : مهرنوش خالقی