بچه لاکپشت تازه متولد شده
مناسب پنج تا شش سال
{با هدف: پرورش قوای تخیلی کودک، ترویج حس مسولیتپذیری و شجاعت کودکان}
روزی روزگاری در سرزمینهای آمریکای جنوبی، لاکپشتهای زیادی در اقیانوسها زندگی میکردند. آنها لاکپشت های بزرگ و پیری بودند که زمستانها برای به دنیا آوردن بچههای خود، به ساحل اقیانوس میآمدند. لاکپشتهای مادر، خیلی خوب در اقیانوس شنا میکردند و دوست داشتند صاحب فرزندان زیادی شوند. به همین علت هر سال به ساحل میآمدند و قسمتی از شنهای ساحل را کنار میزدند و آنجا تخم میگذاشتند. آنها بعد از تخمگذاری، روی تخمها با شن و ماسه میپوشاندند و میرفتند.
بعد از مدتی، بچه لاکپشتها آرام آرام، تخم خود را میشکستند و بیرون میآمدند. در میان آن همه تخمهای لاکپشتها، فقط بعضی از بچه لاکپشتها موفق میشدند به دریا برسند و زندگی کنند. یکی از این بچهلاک پشتها، نامش لوکی بود. لوکی موفق شده بود تخم خود را بشکند و بیرون بیاید. احساس میکرد از خواب طولانی بیدار شده است. وقتی لوکی سرش را از تخم خود بیرون آورد، نور خورشید چشمان بزرگ و زیبایش را اذیت میکرد. او با دیدن دریا و دیگر خواهر و برادرهایش خیلی هیجانزده شده بود. به نظرش دنیا چه جای زیبا و بزرگی بود. یک اقیانوس بزرگ، یک ساحل پر از ماسههای گرم و زیبا. این فوق العاده بود.
لوکی چشمش به انسانهایی افتاد که با لباسهای سفید و سادهای آمده بودند نزدیک ساحل و لاکپشتها را تماشا میکردند. آنها به نظر مهربان میرسیدند و به بچه لاکپشتها کمک میکردند از تخم بیرون بیایند. لوکی حسابی از آن آدمها خوشش آمده بود.
لوکی اطرافش را نگاه کرد، ناگهان یک پرنده بزرگ را دید که از آسمان به سرعت به سمت ساحل پرواز میکرد. او چنگالهای سیاهی و تیزی داشت که به سمت زمین نشانه رفته بودند. یکی از انسانها جلو آمد و با حرکات دستانش پرنده را دور کرد. لوکی تازه متوجه شد، آن پرنده قصد داشته، یکی از خواهر و برادرهایش را شکار کند. حالا متوجه ماجرا شده بود. وقتی او در تخم خود خوابیده بود، صدای مادرش را به خاطر میآورد که میگفت: «امیدوارم بچههای من بتوانند از ساحل عبور کنند و به اقیانوس بیایند. از عقابها و روباهها نترسند و به سمت اقیانوس حرکت کنند».
لوکی تازه متوجه شد که آن پرندهی بزرگ و ترسناک، نامش عقاب بوده و میخواسته بچه لاکپشتها را شکار کند. لوکی صدای مادرش را به خاطر میآورد و با سرعت به سمت اقیانوس حرکت میکرد. چند نفر از آدمهای مهربان آنجا بودند و به او خواهر و برادرهایش کمک کردند، تا خود را زودتر به اقیانوس برسانند.
آنها به لبهی آب رسیده بودند، اما موجهای بزرگ اقیانوس، آنها را به عقب میفرستاد. لوکی دوباره صدای مادرش را به خاطر میآورد که میگفت: « بچههایم باید به اقیانوس برسند»، برای همین لوکی دوباره و اینبار با سرعت بیشتری به سمت آب حرکت میکرد. حالا او از خیلی از خواهر و بردارهایش دور افتاده بود. هر کدامشان به قسمتی از اقیانوس رفته بودند. اگرچه هنوز بعضی از آنها موفق نشده بودند از موجهای بزرگ عبور کنند.
لوکی موفق شده بود موجها را رد کند و کمکم به عمق اقیانوس برسد. همانطور که لوکی با سرعت شنا میکرد، یک ماهی بادکنکی دید. ماهی شکل و قیافهاش عجیب بود و روی سر و صورتش زخمهای قدیمی بود. لوکی از ماهی پرسید: «بادکنکی! چه بلایی به سرت اومده؟» بادکنکی گفت: «چند روز پیش مشغول شنا کردن بودم که ناگهان یک تکه شیشه، صورتم را برید. شیشه با حرکت موجها جلو آمد و صورت مرا برید». لوکی پرسید: «آن شیشه از کجا آمده؟». بادکنکی قطرهای اشک از چشمش آویزان شد و گفت: «این کار آدمهاست». لوکی خیلی تعجب کرد و گفت:«آدمها که خیلی مهربان هستند. آنها به من و بقیه بچهها کمک کردند تا به اقیانوس بیاییم. چطور ممکن است آنها شیشه به آب بیندازند و باعث آزار و اذیت ماهیها شوند؟». بادکنکی گفت: «اااه..لوکی جان، فقط بعضی از آدمها گاهی به کمک حیوانات میآیند. خیلی از آنها، در اقیانوسها و جنگلها زباله میریزند و حیوانات را اذیت میکنند». لوکی خیلی تعجب کرد و اصلا انتظار شنیدن این حرف را نداشت. او فکرش را هم نمیکرد که این کارِ آدمها باشد.
بادکنکی و لوکی دوستهای خوبی شده بودند و هرروز با هم بازی میکردند. یک روز که آنها مشغول بازی بودند، یک کشتی خیلی بزرگ دیدند. کشتی صدها مسافر داشت و به سمت جنوب میرفت. به نظر میرسید یک کشتی مسافربری باشد. همزمان نهنگ سفید بزرگی از دور به آنها نزدیک میشد. نهنگ سفید که با بچه نهنگاش مشغول بازی بودند، اصلا حواسشان به کشتی نبود. بادکنکی و لوکی که از دور آنها را میدیدند، متوجه ماجرا شدند. آنها تصمیم گرفتند خیلی سریع به سمت نهنگ و بچه نهنگ شنا کنند و آنها را از وجود کشتی بزرگ خبردار کنند. ممکن بود کشتی به آنها برخورد کند.بادکنکی و لوکی خیلی سریع به سمت نهنگ و بچه نهنگ شنا کردند. ناگهان نهنگ سفید چشمش به بادکنکی و لوکی افتاد و به بچه نهنگ گفت:« اااه نگاه کن دخترم. این یک ماهی بادکنکی است. این هم یک لاکپشت کوچولو که از ساحل به سلامت به اقیانوس رسیده». نهنگ سفید روبه لوکی کرد و گفت: «تو چطور به اینجا رسیدی». لوکی گفت: «انسانها کمکم کردند». نهنگ گفت: « اااه..پس این انسانها به ما حیوانات کمک هم میکنند؟ چه خوب که تو حالا اینجا هستی». لوکی و بادکنکی یک صدا گفتند: «حالا وقت این حرفها نیست. حواستان نیست. یک کشتی بزرگ مسافربری دارد نزدیک میشود. لطفا زودتر بروید کنار وگرنه بهم برخورد میکنید. مراقب باشید».
نهنگ سفید همراه دخترش با بادکنکی و لوکی سریع شنا کردند و از کشتی فاصله گرفتند. آنها زود شنا کردند و خود را به سطح آب رساندند. خیلی آرام کشتی را نگاه میکردند. وقتی نهنگ سفید به سطح آب رسید، از پشتش فواره بزرگ آب بیرون ریخت. مسافران کشتی از دیدن آن نهنگ عظیم خیلی خوشحال و هیجانزده شدند. مسافرها کلی غذای خوشمزه مخصوص ماهیها به آب ریختند. نهنگ سفید و دخترش کلی خوشحال شدند و چون خیلی گرسنه بودند شروع به خوردن غذاها کردند. لوکی هم با دیدن آدمها و آن همه غذای خوشمزه خوشحال شد و گفت: « سلام آدمها. لطفا بیشتر مراقب ما موجودات توی دریا باشید و بعد روبهرو بادکنکی و نهنگ سفید کرد و گفت: من که گفته بودم. آدمهای مهربان هم خیلی زیاد هستند. حالا ما از این همه غذا میخوریم و سیر میشویم». تمام ماهیهای دیگر هم آمده بودند و همراه آنها غذا میخوردند و خوشحال بودند. لوکی همه آدمها را میدید که برایش دست تکان میدادند و لبخند میزدند. کشتی زبالهای به دریا نمیریخت و تمام زبالههای خود را به ساحل میبرد تا آنها را بازیافت کند.
نویسنده : مهرنوش خالقی