کمد اسباب بازی ها
مناسب پنج تا شش سال
{با هدف: پرورش قوه تخیل، ترویج مهربانی و مسولیتپذیری}
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در یک شهر بزرگ و شلوغ، پسرکی با پدر و مادرش در یک خانه کوچک زندگی میکردند. پسرک تمام اسباببازیهای خود را در کمد خانهشان چیده بود. هرروز درب کمد را باز میکرد و آنها را نگاه میکرد. با چند اسباببازی بازی میکرد و دوباره آنها را سرجایشان قرار میداد.
روزی بعد از اینکه پسرک درب کمد را بست، توپِ پشمالو از خواب اسباببازیها بیدار شد. چشمهایش را باز کرد، همه جا تاریک بود و خیلی ترسید. ناگهان، فریاد زد: من میترسم، اینجا کسی نیست؟ یکدفعه ماشین آمبولانس، بیدار شد و چراغهایش را روشن کرد. چراغهای قرمز آمبولانس، همه جای کمد اسباببازیها را روشن کرد. ناگهان همه اسباببازیها از نور او بیدار شدند و به یکدیگر نگاه کردند. توپها، ماشینها و عروسکها با تعجب به یکدیگر نگاه میکردند.
اسباببازیها تا به حال در خواب رنگارنگ بودند. خوابی که مخصوص اسباببازیهاست. اگر یکی از اسباببازیها خواب ببیند و از خواب بپرد، ممکن است دیگر اسباببازیها را هم بیدار کند. مثل همین حالا که توپ پشمالو از خواب پریده بود و بقیه اسباببازیها را از خواب بیدار کرده بود.
توپ پشمالو و بقیه اسباببازیها شروع کردند به خوش و بش کردن و آشنا شدن با یکدیگر. همین طور که مشغول حرف زدن و خوشحالی بودند، صدایی شنیدند. یک نفر داشت گریه میکرد. اسباببازیها نگاهی کردند و دنبال صدا گشتند.
یک سرباز کوچولو افتاده بود لای درِ کمد. انگار حرکتِ در باعث شده بود، سرباز بیوفتد آن پایین. دو تا از عروسکها همراه با توپ پشمالو کمک کردند و سرباز را از لایِ در نجات دادند. وقتی سرباز را نجات دادند او هنوز هم داشت گریه و زاری میکرد. اسباببازیها با تعجب به او نگاه کردند و پرسیدند، چرا باز هم گریه میکنی؟ ما که تو را نجات دادیم. سرباز گفت: کیف و تفنگ من گم شدهاند و بدون آنها دیگر نمیتوانم یک سرباز باشم.
اسباببازیها و سرباز، همه مشغول گشتن شدند. آنها همه جا را زیرورو کردند اما کیف و تفنگ را پیدا نکردند. ناگهان درِ کمد باز شد. پسرک، یعنی صاحب اسباببازیها آمده بود تا به اسباببازیها سر بزند. در همین حین، توپ پشمالو، تفنگ و کیف سرباز کوچولو را دید که بیرونِ کمد افتاده بودند. توپ پشمالو خودش را به زمین انداخت و خیلی آرام در گوش تفنگ و کیف گفت: زود باشید، سوار پشت من شوید تا شما را ببرم پیش سرباز کوچولو.
تفنگ و کیف خیلی زود بر پشت توپ سوار شدند. توپ پشمالو که خیلی باهوش بود، آرام آرام قل خورد و رفت کنار درِ کمد منتظر شد تا پسرک در را ببند. توپ پشمالو خیلی محکم، کیف و تفنگ را بر پشت خود گرفته بود و حواسش به اطراف بود. وقتی پسرک خواست درِ کمد را ببندد، توپ پشمالو سریع خودش را به داخل کمد انداخت.
سرباز کوچولو، کیف و تفنگ خودش را بر روی دوشِ توپ پشمالو دید. از خوشحالی فریاد کشید: هورررا… . او پرید و کیف و تفنگ خودش را برداشت و گفت: حالا من یک سرباز واقعی شدم. اسباببازیهای مهربون خیلی ازتون ممنونم.
گردآوری: مهرنوش خالقی