خانه مورچهها و رها
مناسب پنج تا شش سال
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. روزی در شهر بزرگ و شلوغ، دخترکی کوچک و شاد با پدر و مادر و برادر دوقلویش زندگی میکرد. نام دخترک رها بود. رها دختر کنجکاوی بود و هرروز با برادرش بازیهای جورواجور میکردند. او حیوانات مختلف را دوست داشت و بعضی شبها خواب ماهیها و کوسه ها را میدید.
یک روز رها با برادرش شیرینی میخوردند. مقداری خورده شیرینی روز زمین ریخت. رها به خورده شیرینی ها روی زمین نگاه کرد. ناگهان متوجه شد دو مورچه ی کوچولو آرام آرام به سراغ خورده شیرینی ها آمده اند و مشغول خوردن آنها شدند. رها و برادرش خیلی هیجان زده شدند. هیچ وقت تا به حال ندیده بودند که مورچه ها هم از غذاهایی که آدمها میخورند، دوست داشته باشند و بخورند. رها و برادرش متوجه شدند که مورچه ها مقداری از خورده شیرینی ها را به دهان خود میگیرند و میبرند.
رها به برادرش گفت: بیا منتظر شویم و ببینیم این مورچه ها کجا میروند. حتما این شیرینی ها را برای دوستان خود میبرند. شاید هم برای مامان و بابا خودشان میبرند…!
رها و برادرش مورچه ها را نگاه میکردند و خیلی آرام آنها را دنبال کردند. رها و برادرش متوجه شدند، مورچه ها راه زیادی را طی میکنند و میروند زیر گلدانی که در حیاط خانه بود. وقتی به آنجا رسیدند متوجه شدند، آن دو مورچه با مورچه های زیاد دیگری در آنجا زندگی میکنند. آنها در زیر گلدان خانه ساخته بودند. رها به برادرش گفت: بیا همه این مورچه ها را فوت کنیم. برادرش فکری کرد و گفت: اگر آنها را فوت کنیم، ممکن است به این طرف و آن طرف پرتاب شوند و آنوقت غصه بخورند. رها با خودش فکر کرد و گفت: پس بریم برایشان غذا بیاریم تا گرسنه نمانند و باز هم غذا داشته باشند.
رها و برادرش رفتند و مقداری خورده نان و شیرینی از خانه آوردند و در کنار لانه مورچه ها ریختند. رها و برادرش کلی خوشحال شدند که توانسته بودند خانه مورچه ها را پیدا کنند و به آنها غذا هدیه دهند. از آن به بعد آنها هر وقت خورده های نان یا شیرینی میدیدند، یاد مورچه ها می افتادند و میخواستند برای مورچه ها خوراکی بیاورند.
نویسنده: مهرنوش خالقی