پسرک و تمساح
مناسب چهار تا شش سال
روزی روزگاری پسرکی در شهر بزرگ زندگی میکرد. او عاشق این بود که با دستهای کوچک خود چیزی بسازد. یک کاردستی یا مثلا یک نقاشی. مادرش که از این موضوع خبر داشت او را با خود به بازار برد و برای پسرک یک بسته خمیربازی خرید. یک جعبه با کلی خمیرهای رنگی و زیبا. پسرک از خوشحالی بالا و پایین میپرید و دلش میخواست هرچه زودتر به خانه برسند و با خمیربازیها هر چیزی که دوست دارد بسازد.
با خودش فکر میکرد، با خمیربازیها یک خانه بسازد یا یک ماشین بزرگ و یا چند حیوان قوی و بزرگ. بالاخره پسرک و مادرش به خانه رسیدند. پسرک خیلی سریع لباسهایش را عوض کرد و بعد از خوردن غذا، یک راست رفت سراغ خمیربازیهایی که تازه خریده بودند. خمیرها را یکی یکی از جعبه بیرون آورد و با دیدن هر رنگ، چشمانش برق میزد.
پسرک خمیر سبز را برداشت و در دستانش کوچکش ورز داد. هرچه بیشتر خمیر را در دستانش فشار میداد، خمیر نرمتر میشد و گرمای دست پسرک را به خود میگرفت. پسرک با خودش فکر میکرد خمیر را چگونه شکل دهد. خمیر را کمی دراز و محکم کف دستش فشار داد. وقتی مشت خود را باز کرد و به خمیر نگاه کرد، یکدفعه متوجه شد که انگار خمیر شبیه به سر یک تمساح شده.
شگفتانگیز بود. پسرک همیشه در فیلمها و یا تصاویر کتابها، تمساحها را دیده بود. آنها پوزههای درازی داشتند و روی زمین میخزیدند. پسرک میدانست تمساحها دمهای بزرگی دارند و وقتی گرسنه میشوند حیوانات دیگر را شکار میکنند.
پسرک در حالیکه خمیازه میکشید، شروع به ساختن دست و پا و دم برای تمساح خمیری کرد. پسرک کمکم احساس خواب آلودگی میکرد. چشمانش سنگین شد و روی میز خوابش برد.
تمساح سبز خمیری دهانش را باز کرد و غرشی کرد. روبه پسرک کرد و گفت: من باید درون آب زندگی کنم. برای من یک برکه زیبا بساز. پسرک، خمیر آبی را برداشت و با انگشتان کوچکش آن را پهن کرد. بعد با خمیر طوسی چند تکه کوچک مانند سنگ درست کرد و کنار آن قرار داد. حالا یک برکه آبی با چند تکه سنگ برای تمساح آماده بود. تمساح خمیری زود رفت توی برکه و شروع به بالا و پایین پریدن کرد.
تمساح برگشت و روبه پسرک گفت: چرا نمیآیی تو هم بازی کنی؟ پسرک ناگهان خودش را دید که اندازه یک بند انگشت کوچک شده و بر پشت تمساح سوار است. آنها حسابی بازی و آبتنی کردند. تا اینکه…
پدر پسرک به اتاق آمد و پسرک را از خواب بیدار کرد. پسرک در حالیکه تمساح خمیری در دستش بود، روی میز خوابش برده بود. وقتی پدرش او را بیدار کرد، متوجه شدند تمساح خمیری در مشت پسرک خراب شده. آنها فهمیدند پسرک در حالیکه خمیزبازی میکرده خوابش برده بود. پسرک خوابی که دیده بود را برای پدرش تعریف کرد. بعد با پدرش خواب زیبایی را که دیده بود با خمیربازیها ساختند.
نویسنده: مهرنوش خالقی