میوه‌ی کاج

مناسب پنج تا شش سال

روزی روزگاری در حیاط یک خانه‌ی بزرگ و قدیمی، یک درخت کاج زندگی می‌کرد. درخت، میوه‌های زیادی داشت. میوه‌ها مانند کلبه‌هایی سبز و گرد بر بلندای درخت کاج  روییده بودند. میوه‌های کاج مانند کودکانی که به مادرشان چسبیده‌اند از شاخه‌های قوی و زبر درخت کاج آویزان شده بودند و هر روز بزرگتر می‌شدند.

در بین میوه‌های کاج، یک میوه‌ی کوچک بود که دلش می‌خواست هرچه زودتر بزرگ شود. او به خوبی می‌دانست که هرچه بزرگ‌تر شود رنگ سبزش به رنگ قهوه‌ای و جنس چوبی تبدیل می‌شود. او همیشه از بالای درخت بزرگ به پایین نگاه می‌کرد. یک حوض آبی بزرگ در وسط حیاط بود و یک ماهی قرمز کوچک در آن زندگی می‌کرد. میوه‌ی کاج همیشه از بالای درخت به ماهی قرمز خیره می‌شد. او آرزو داشت وقتی کاملا بزرگ و رسیده شد، از درخت جدا شود و به درون حوض بپرد تا ماهی قرمز را ببیند. میوه‌ی کاج خیلی دلش می‌خواست با ماهی قرمز دوست شود و بازی کند.

روزها گذشت و پاییز از راه رسید. برگهای درخت کاج یکی پس از دیگری به درون حوض می‌ریختند و میوه‌ی کاج هنوز هم منتظر بود تا از درخت کاج جدا شود. حوض پر از برگهای خشکیده‌ی کاج بود. میوه‌ی کاج دیگر نمی‌توانست ازبین برگهای خشکیده کاج که به درون حوض ریخته بودند، ماهی قرمز را ببیند. تا اینکه یک روز ظهر با وزیدن یک باد خیلی تند، ناگهان میوه‌ی کاج از درخت جدا شد و با سرعت به درون حوض آب پرتاب شد. میوه‌ی کاج بلند فریاد می‌زد: آهای ماهی قرمز من دارم میام پیشت و یکهو شالاپ… به درون حوض افتاد…

 

هوا سرد بود و باد می‌وزید. میوه‌ی کاج شروع به لرزیدن کرده بود. احساس می‌کرد چیزی درونش تکان می‌خورد. البته او دیگر میوه‌ی بزرگی شده بود. رنگش قهوه‌ای شده بود و پوست‌های چوبی‌اش از او محافظت می‌کردند. او که بی‌صبرانه به دنبال ماهی قرمز می‌گشت، فریاد زد: ماهی قرمز کجایی؟ من نمی‌تونم ببینمت. زود باش بیا تا ببینمت. ناگهان از لابه‌لای برگ‌‌های خشک روی آب، ماهی قرمز سرش را بیرون آورد و فریاد زد: من اینجام میوه‌ی کاج، ایناها… منو ببین. میوه‌ی کاج و ماهی قرمز با هزار سختی خودشان را از بین برگ‌های خشکیده روی آب عبور دادند و یکدیگر را بغل کردند. میوه‌ی کاج بعد از چند ثانیه دوباره متوجه چیزی درون خودش شد. درست بود انگار چیزی درونش تکان می‌خورد. حتی وقتی با ماهی قرمز بازی می‌کردند و بالا و پایین می‌پریدند همین احساس را داشت.

میوه‌ی کاج بالاخره تصمیم گرفت تا چیزی را که احساس می‌کرد به ماهی قرمز بگوید. ماهی قرمز جلو آمد و به پهلوهای میوه‌ی کاج دست زد. او هم متوجه شده بود. انگار درون شکم میوه‌ی کاج چیزهای کوچکی قرار داشتند و تکان می‌خورند. ماهی قرمز ناگهان متوجه مساله عجیب و جالبی شد. روبه میوه‌ی کاج کرد و گفت: میوه‌ی کاج تو درون دلت پر از دانه است!! آره تو خودت یک میوه هستی اما درون لایه‌های بدنت پر از دانه‌های کوچولو هست. این دانه‌های کوچک بچه‌های تو هستند.

میوه‌ی کاج که خیلی تعجب کرده بود، نگاهی به خودش انداخت و متوجه شد ماهی قرمز درست می‌گوید. درون بدنش پر بود از دانه‌های کوچک گرد که در لایه‌ایی مثل پر پروانه خوابیده بودند. ماهی قرمز گویی که یک دفعه کشف بزرگی کرده باشد به میوه‌ی کاج گفت: تو الان باید از حوض بیرون بروی و از دانه‌های خودت مراقبت کنی. تو حالا مادر آنها هستی. من می‌دانم که مادر از بچه‌هایش مراقبت می‌کند.

ماهی قرمز به میوه‌ی کاج کمک کرد تا از آب بیرون برود و به روی زمین بنشیند. ماهی قرمز میوه کاج را محکم هل داد تا بیرون بپرد. یدفعه میوه‌ی کاج از حوض بیرون افتاد و دانه‌ها از بدنش بیرون پریدند…. میوه کاج از حال رفت. دوباره باد شروع به وزیدن کرده بود. باد با قدرت زیادی دانه‌های کوچولو را لابه‌لای خاک حیاط پرتاب می‌کرد. روزها به همین منوال گذشت. انگار میوه کاج به خواب عمیقی رفته بود. ماهی قرمز که شاهد تمام اتفاقات بود با خودش فکر کرد شاید بهتر باشد گاهی کمی آب روی میوه‌ی کاج و دانه‌هایش بپاشد تا آنها بیدار شوند.

میوه‌ی کاج  ناگهان با چند قطره آب از خواب پرید و وقتی چشمانش را به آرامی باز می‌کرد، چند جوانه‌ی ظریف و کوچک بالای سرش دید که مثل رشته‌هایی نازک و سرحال ایستاده بودند. جوانه‌ها اندکی سرشان را خم کردند و میوه‌ی کاج را دیدند که آرام آرام بیدار می‌شود. جوانه‌های زیبا و سرحال همه با هم گفتند: مادر جان بیدار شدی؟

میوه‌ی کاج از خوشحالی اشک درون چشمانش حلقه زد و از دیدن دانه‌های کوچکش که حالا تبدیل به جوانه‌های زیبایی شده بودند احساس غرور می‌کرد. او با صدایی لرزان از ماهی قرمز تشکر کرد و دوباره به خوابی عمیق و طولانی فرو رفت.

 

نویسنده: مهرنوش خالقی

لینک کوتاه مطلب : https://ta6.ir/?p=3079
ممکن است شما دوست داشته باشید

نظر شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.