پسر‌ قهرمان

مناسب چهار تا شش سال

{هدف: تقویت تخیل‌پردازی و تصویرسازی‌های ذهنی کودکان، کمک و یاری به دیگران، مهربانی و مسئولیت‌پذیری}

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچ‌کس نبود. در یک شهر کوچک و سرسبز، پسرکی با خانواده‌‌ خود زندگی می‌کرد. آنها در یک خانه کوچک و در کنار مردم دیگر شهر خانه داشتند. پسرک خیلی دوست داشت با دوستان هم‌سن و سال خودش کارتن‌ ببیند. پسرک با دیدن کارتن‌ها فکر می‌کرد خودش هم مانند فیلم‌ها قهرمان است و باید به دیگران کمک کند و آنها را نجات دهد.

پسر فکر می‌کرد قهرمان‌ها باید خیلی قوی باشند و از هیچ‌چیز نترسند. او فکر می‌کرد یک قهرمان می‌تواند کارهای بزرگی انجام دهد و لباس‌های متفاوتی بپوشد. برای همین صورت خود را گاهی با رنگ نقاشی می‌کرد و کلاه و دستکش‌های رنگی می‌پوشید و می‌گفت: «من قهرمان هستم. آمده‌ام تا آدم‌ها را نجات بدهم.»

یک روز که پسر از خانه بیرون آمده بود و در کوچه با دوستانش بازی می‌کرد، ناگهان چشمش به یک بچه گربه افتاد که لای میله‌های آهنی پل عابر پیاده گیر کرده بود.

 

پسرک چشما‌نش گِرد شده بود و به بچه گربه نگاه می‌کرد. بچه گربه، تمام کوچه را روی سرش گذاشته و صدای میو‌میو کردنش همه‌جا را پر کرده بود. پسر نمی‌دانست باید چکار کند. اول فکر کرد یک پارچه روی سر بچه گربه بیاندازد تا دیگر صدایش را نشنود. اما بعد با خودش فکر کرد ممکن است بچه گربه بترسد و بیشتر جیغ و داد کند.

همین‌طور که پسرک داشت با خودش فکرهای مختلف می‌کرد، یکی از دختربچه‌ها که در کوچه با بچه‌های دیگر بازی می‌کرد، رو به پسرک کرد و گفت: «آهای پسرک! تو مگر قهرمان نیستی؟ تو مگر نمی‌گفتی قهرمان‌ها دیگران را نجات می‌دهند؟ زود باش برای بچه گربه کاری کن. »

پسرک با شنیدن این حرف یکدفعه یادش آمد که همیشه می‌خواسته یک قهرمان باشد! ناگهان به خودش آمد. خیلی زود پرید توی خانه‌شان و تلفن همراه مادرش را گرفت و شماره آتش‌نشانی را گرفت. خیلی زود به آتش‌نشان‌های مهربان گفت: « اینجا یک بچه گربه گیر کرده و باید نجاتش بدهیم.»

آتش‌نشان‌ها چند دقیقه بعد رسیدند. همه کنار رفتند و پسرک رفت کنار آتش‌نشان‌ها و به آنها گفت: «من قهرمان هستم. من به شما زنگ زدم که بیایید. حالا ما با هم همکار هستیم. من هم می‌خواهم به شما کمک کنم تا گربه را نجات دهیم.»

آتش‌نشان‌ها با تعجب به پسرک نگاهی کردند و گفتند: «آهان! پس تو تماس گرفتی! کار قهرمانانه‌ای انجام دادی. فعلا باید کنار بایستی تا ما میله‌ها را با دستگاه برش دهیم. بعد گربه را به تو می‌دهیم تا تو به او رسیدگی کنی.»

پسرک رفت کنار و نگاهش به دستان آتش‌نشان‌های مهربان بود. با خودش فکر می‌کرد که این آتش‌نشان‌ها هم حتما خیلی قوی هستند و از هیچ چیزی نمی‌ترسند. مثل قهرمان‌های کارتن‌ها! پسرک داشت فکر می‌کرد وقتی بزرگ شود دلش می‌خواهد آتش‌نشان شود. در همین فکر‌ها بود که آتش‌نشان‌ها، گربه را به دست او دادند و گفتند: «از اینجا به بعد کار با توست.»

پسرک از بچه گربه مراقبت کرد و وقتی کمی حالش بهتر شد، او را در طبیعت رها کرد تا بتواند در کنار دیگر حیوانات زندگی کند. لحظه آخر در گوش بچه گربه گفت: «تو باید قهرمان خودت باشی!»

 

 نویسنده : مهرنوش خالقی

لینک کوتاه مطلب : https://ta6.ir/?p=3961
ممکن است شما دوست داشته باشید

نظر شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.