مترسک شجاع

مناسب شش سال

{اهداف قصه: تقویت اعتمادبه‌نفس، شجاعت و مسئولیت‌پذیری در کودکان}

در یک مزرعه‌‌ی بزرگ، مترسکی قد بلند زندگی می‌کرد. او لباس‌های بلند و گشادی داشت. روزی صاحب مزرعه بعد از کاشتن گندم‌ها، مترسک را با مقداری چوب و پارچه ساخته بود. وظیفه مترسک این بود که محکم سر جای خود بایستد و به حیوانات شکمو اجازه ندهد به گندم‌ها حمله کنند و آنها را بخورند.

مترسک همیشه حواسش جمع بود. به آسمان نگاه می‌کرد، حواسش به اطراف مزرعه بود. حیوانات مختلف را نگاه می‌کرد تا نکند آنها به گندم‌ها دست‌برد بزنند. گاهی چند کلاغ سیاه می‌آمدند بر شانه‌های مترسک می‌نشستند اما مترسک خیلی زود فریادی می‌کشید و آنها را فراری می‌داد.

یک شب وقتی همه در مزرعه خوابیده بودند، طوفان شدیدی شروع شد. باد و باران همه مزرعه را پر کرده بود. باد برگ‌های خشک درختان را می‌کند و با خود به این‌طرف و آن طرف می‌برد. خوشه‌های گندم با باد تکان‌ می‌خوردند و گاهی تا کمر خم می‌شدند.

مترسک ترسیده بود اما تمام تلاشش را می‌کرد تا محکم سر جای خود بماند. می‌دانست که اگر از جا کنده شود، دیگر نمی‌تواند از مزرعه مراقبت کند. مترسک خودش را نگهداشته بود اما ناگهان باد شدیدی تکه‌ای از لباس‌هایش را جدا کرد و به کمی آنطرف‌تر پرتاب کرد.

تکه‌های چوبی و پارچه‌ای بدن مترسک تکه و پاره شده بود و او خیلی ترسیده بود. می‌دانست اگر مقاومت کند، این طوفان بالاخره تمام خواهد شد، اما باران هم شروع به باریدن کرد. لباس‌هایش خیس شده بودند. مترسک از سرما می‌لرزید و تلاش می‌کرد باد مابقی لباس‌هایش را پاره نکند.

صبح زود وقتی آفتاب از پشت ابرها بیرون می‌آمد، مترسک خودش را زیر آفتاب خشک می‌کرد. خورشید گرم و بزرگ، در آسمان می‌تابید و هوا را کم‌کم گرم می‌کرد. مترسک تکه‌های چوب و پارچه‌ای را که از لباسش جدا شده‌ بود را از روی زمین برمی‌داشت و به آرامی به بدنش وصل می‌کرد.

یک گنجشک قهوه‌ای زیبا از راه رسید و بر شانه‌های مترسک نشست. گنجشک گفت: سلام مترسک. دیشب طوفان و باران شدیدی بود. تو حسابی نیاز به تعمیر داری اما تو خیلی شجاع هستی. زیر این طوفان، خیلی محکم ایستادی. حالا من به تو کمک می‌کنم تا لباس‌هایت را درست کنیم.

گنجشک دست به کار شد و با دقت به مترسک کمک کرد تا لباس‌های خود را درست کند. مترسک از گنجشک تشکر کرد و چند دانه از گندم‌های مزرعه را برای تشکر به او داد. گنجشک با خوشحالی دانه‌های گندم را به دهان گرفت و برای بچه‌هایش برد.

 

نویسنده: مهرنوش خالقی

 

 

 

لینک کوتاه مطلب : https://ta6.ir/?p=3084
ممکن است شما دوست داشته باشید

نظر شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.