قابلمه جادویی و دانی کوچولو
مناسب چهار تا شش سال
{هدف: پرورش تخیلپردازی کودک، ترویج همدلی و مهربانی}
روزگاری در یک روستای کوچک و زیبا، پسرکی به نام دانی همراه پدر و مادرش زندگی میکرد. یک روز برای آنها مهمانی عزیز آمد. پدر و مادر دانی آن روز هیچ غذایی در خانه آماده نکرده بودند. وقتی مهمان رسید، نمیدانستند چهکار کنند و خیلی ناراحت بودند. آنها دوست داشتند از مهمان خود پذیرایی کنند.
مادرِ دانی به او گفت: « پسرم خیلی زود برو به خانه مادربزرگ و یک قابلمه غذا از او بگیر». مادربزرگ دانی همیشه یک دیگِ بزرگ غذا درست میکرد. چون دوست داشت به کسانی که مسافر هستند و در راه گرسنه ماندهاند، غذا بدهد. مادربزرگ مزرعه بزرگی داشت و میتوانست محصولات خود را به خوبی بفروشد. برای همین بخشی از درامد خود را برای مسافران خسته و گرسنه غذا میپخت.
دانی با عجله به سمت خانه مادربزرگ دوید. مادربزرگ با دیدن دانی گفت: « سلام پسرکم. چی شده؟» دانی گفت که مهمان آمده و آنها هنوز غذایی آماده نکردهاند. مادربزرگش یک قابلمه غذای آماده و خوشمزه به دانی داد تا به خانه بیاید. دانی خیلی سریع غذا را گرفت و شروع به دویدن کرد. دانی در راه شاپرکهای زیبا و رنگارنگ را نگاه میکرد که از روی گلها به این طرف و آن طرف پرواز میکردند. خرگوشها و سنجابها را نگاه میکرد که در دشت بازی میکردند اما ناگهان پایش گرفت به یک تکه سنگ و محکم زمین خورد. قابلمه غذاها از دستش به زمین افتاد و همه غذاها پخش زمین شد.
دانی خیلی ناراحت بود. نمی دانست باید چهکار کند. همانطور که داشت به غذاهای روی زمین ریخته نگاه میکرد یکدفعه صدایی شنید. صدا گفت: «دانی چرا ناراحتی؟ غصه نخور. بیا به تن من بکوب. زود باش بیا». دانی دور و بر خود را نگاه کرد و متوجه شد این صدا از یک قابلمه بزرگ و کهنه که کنارش افتاده بود، میآید.
دانی از تعجب چشمهایش گِرد شده بود. رفت جلو و بدنهی قابلمه کوبید. ناگهان درون قابلمه پر از غذاهای خوشمزه شد. دانی تابه حال چنین چیزی ندیده بود. او از قابلمه پرسید که چطور چنین چیزی ممکن است؟ قابلمه گفت: « من یک قابلمهی زیبا بودم که سالها پیش دخترکی درون من غذاهای خوشمزه ریخته بود و برای بچههای گرسنه میبرد اما ناگهان او هم به زمین میافتد و تمام غذاها پخش زمین میشود. آن روز دخترک گریه و زاری میکند و دعا میکند که ای کاش دیگر هیچ کودکی دیگرگرسنه نماند. آن وقت همه مورچههای اینجا میآیند و غذاهایی که روی زمین ریخته بود را جمع میکنند و به لانه خود میبرند. بعد مورچهها هم همگی دعا میکنند که ای کاش هیچ بچهای دیگر گرسنه نماند. از آن به بعد بخاطر دعاهای مورچهها و آن دختربچه من جادویی شدم و هر زمان که به بدنهی من بکوبید، از من غذاهای خوشمزه بیرون میآید و هیچکس گرسنه نمیماند». دانی که از شنیدن این قصه شگفت زده شده بود، قابلمه را برد نزد مادربزرگش تا قابلمه و مادربزرگ غذاهای بیشتری برای همه درست کنند. بعد هم غذاهایی که قابلمه جادویی به او هدیه داده بود را برداشت و زود به سمت خانه رفت.
نویسنده: مهرنوش خالقی