اتاق تاریک
مناسب چهار تا شش سال
{هدف: مقابله با ترس از تاریکی در کودکان}
روزگاری در شهری کوچک، یک خواهر و برادر به نامهای نازی و علی با پدرشان زندگی میکردند. آنها در اتاق خوابشان اسباببازیهای مختلف و رنگارنگ داشتند و با یکدیگر بازی میکردند. شبها موقع خواب پدر برای آنها قصه میخواند و آنها میخوابیدند.
یک شب که پدرشان برای آنها قصه خواند، نازی و علی هنوز خوابشان نبرده بود، پدر چراغ را خاموش کرد و در اتاق را بست و به اتاق خوابش رفت. علی و نازی که هنوز بیدار بودند، وقتی پدرشان چراغ را خاموش کرد، ترسیدند.
علی به کمدها نگاه کرد. انگار یک دستِ خیلی دراز از کمد بیرون آمده بود. نازی به میز تحریر نگاه کرد. فکر میکرد یک کلهی بزرگ با دهانی بزرگ به او نگاه میکند. علی دوباره به کمد نگاه کرد و فکر میکرد دو پای بزرگ از کشوهای کمد بیرون آمدهاند.
علی و نازی که به شدت ترسیده بودند، ناگهان هر دو با هم پتو را روی صورت خود کشیدند و از ترس پنهان شدند. نازی از زیر پتو علی را صدا زد. نازی گفت: داداش جون بیا با هم بریم چراغ را روشن کنیم». علی و نازی از زیر پتو بیرون آمدند و در حالیکه دستهای یکدیگر را گرفته بودند، رفتند جلو تا چراغ اتاق را روشن کنند.
وقتی چراغ اتاق روشن شد، آنها حسابی خندیدند. آن کلهی بزرگی که نازی فکر میکرد دهان گندهای دارد، جاقلمی علی بود که روی میز تحریر و کتابها بود. آن دستِ خیلی دراز که علی میدید، جوراب شلواریِ نازی بود که از لایِ در کمد آویزان بود و آن پاهای بزرگی که از کشویِ کمد بیرون زده بود، پاچههای شلوار علی بود.
علی و نازی با خودشان فکر کردند که لازم است کمی اتاقشان را مرتب کنند و بعد به رختخواب بروند. آنها کلی خندیدند و از صدای خنده آنها پدرشان هم بیدار شد. پدر به اتاق علی و نازی آمد و ماجرا را فهمید. آنها سهتایی با هم کلی خندیدند و اتاق را مرتب کردند. پدر به آنها یادآوری کرد که هر زمان ترسیدند، حتما چراغ را روشن کنند و وقتی خیالشان راحت شد و همه چیز را دیدند، بخوابند.
نویسنده : مهرنوش خالقی