مورچه و سامی
مناسب چهار تا شش سال
{اهداف قصه: تقویت حس همدلی، همذاتپنداری و مسئولیتپذیری در کودکان}
روزی روزگاری سامی، پسرک ۴ساله در شهری کوچک و زیبا زندگی میکرد. خانه آنها در کنار درختان بزرگ و سرسبز بود. یک راه خاکی باریک با حصارهای چوبی، درختان را بهم متصل میکرد. سامی هرروز به این راه میرفت و با مقداری آب در سطل پلاستیکی کوچکش، گل درست میکرد. او با گل پل درست میکرد و گاهی راههایی درست میکرد و ماشینهای اسباببازی خود را از این راهها عبور میداد.
او دلش میخواست وقتی بزرگ شد، یک مهندس راه و ساختمان شود. یک روز در دل خاک یک گودال کند و مقداری آب درون آن ریخت. میخواست یک استخر کوچک درست کند. همینطور که داشت استخر گلی درست میکرد، ناگهان چشمش به یک مورچه افتاد.
مورچه از لابلای راه خاکی عبور میکرد و دانهی کوچکی را با خود میبرد. سامی با چشم حرکات مورچه را دنبال میکرد. مورچه از قسمتهای مختلف راه خاکی عبور میکرد و بالا و پایین میشد. سامی با چوب دستی کوچکی که در دست داشت خواست تا راه مورچه را کج کند. اما مورچه ترسید و با سرعت حرکت کرد. ناگهان به درون چاله آبی افتاد که سامی آن را درست کرده بود.
سامی خیلی ناراحت شد و ترسید. مورچه به سرعت دست و پا میزد و ممکن بود غرق شود. اما سامی مورچه را فوت کرد. مورچه آنقدر سبک بود که با فوت سامی، به بیرون گودال آب افتاد. سامی خوشحال شد. او با خودش فکر کرد، حتما این مورچه با خودت دانهای میبرد تا به بچههایش بدهد. شاید او این دانه میبرد تا برای روزهایی که هوا سرد میشود، نگه دارد.
سامی از اینکه مورچه را نجات داده بود خیلی خوشحال شد. او رفت به خانهشان و از مادرش یک تکه شیرینی خشکیده گرفت و آمد. با دستان کوچکش، شیرینی را خورد کرد و برای مورچه و بقیه دوستانش ریخت. او میدانست که مورچهها عاشق خردههای شیرینی هستند. مورچه کوچولو رفت و بقیه دوستانش را صدا زد. همگی مشغول حمل خردههای شیرینی شدند.
خانهی مورچهها اندکی آنطرفتر در پای درختان بلند بود. آنها همه غذاها را انبار میکردند تا وقتی هوا سرد شد، به اندازه کافی غذا داشته باشند.
نویسنده: مهرنوش خالقی