بستنیِ تنها

مناسب چهار تا شش سال

{با هدف: تقویت قوای تخیل‌پردازی کودکان، مهربای و همدلی بین کودکان}

یکی بود، یکی نبود. در یک شهر بزرگ و شلوغ، یک فروشگاه خیلی زیبا بود. این فروشگاه پر از خوراکی‌ها مختلف و رنگارنگ بود. در قسمت خوراکی‌های سرد، یک فریزر خیلی بزرگ بود که در شکمش پر از بستنی‌های رنگارنگ و خوشمزه خوابیده بودند. همه بستنی‌ها یک روز در کارخانه ساخته شده‌ بودند و به این فروشگاه آمده بودند.

بستنی‌های شکلاتی، یخی، شیری، نونی و انواع دیگر. بستنی‌ها در شکم فریزر بزرگ خواب بودند و هرگاه کودکی آنها را می‌خرید و می‌خورد، آنها زنده می‌شدند و به شکم بچه‌های مختلف سفر می‌کردند. هربار که درب آن فریزر بزرگ باز می‌شد، بستنی‌ها منتظر بودند که یک کودک آنها را بخرد و زود بخورد.

روزی از کارخانه بستنی‌سازی تعداد زیادی بستنی آمدند تا در فریز فروشگاه به خواب زمستانی خودشان ادامه دهند. یکی از این بستنی‌ها به نام یخ‌صورتی، آرزو داشت که هرچه زودتر یک کودک او را بخرد و بخورد. برای همین همیشه دلش می‌خواست نفر اول صف بستنی‌ها باشد و روی دیگر بستنی‌ها قرار بگیرد تا زودتر او را بخرند. روزی که کارگران فروشگاه می‌خواستند بستنی‌ها را داخل فریزر بچینند، ناگهان یخ‌صورتی لیز خورد و افتاد تَهِ فریزر.

یخ‌صورتی‌ آن پایین زیر همه بستنی‌های دیگر افتاده بود و به خواب زمستانی رفته بود. هر روز بستنی‌هایی که بالای فریزر خوابیده بودند، خریده می‌شدند و با خوشحالی می‌رفتند اما یخ‌صورتی، همان‌جا گیر کرده بود و هیچکس او را نمی‌دید. یک روز یخ‌صورتی خواب می‌دید دو پسر بچه دوقلو به فروشگاه آمده‌اند و او را خریده‌اند اما افسوس که فقط یک خواب بود.

روزی پسرکی خوشحال و مهربان با مادر و پدرش به فروشگاه بزرگ آمدند. پسرک به لباس پدرش چسبیده بود و دائم از او بستنی می‌خواست. پدر رفت سراغ فریزر بستنی‌ها. پسرک به پدرش گفت: بابایی لطفا برام شعبده‌بازی کن و از تَهِ آنجا یک بستنیِ جادویی به من بده.

پدر دستش را برد داخل فریزر و درست یخ‌صورتی را گرفت و بیرون آورد و گفت: عجی، مجی،‌لاترجی! این هم یک بستنی شگفت‌انگیز و جادویی. یخ صورتی بیدار شده بود و از خوشحالی نمی‌دانست چه‌کار کند؟ وقتی پسرک می‌خواست بسته‌بندی یخ‌صورتی را باز کند و نوش جان کند، ناگهان چشمش به دختربچه‌ای افتاد که پشت شیشه‌های فروشگاه بزرگ ایستاده بود و زُل زده بود پسرک و بستنی که در دست داشت.

پسرک نگاهی به بستنی‌اش کرد، دوباره به دختربچه پشت شیشه‌ها کرد. یخ‌صورتی لحظه‌شماری می‌کرد تا از بسته‌بندی خودش بیرون بیاید و زودتر وارد شکم یک کودک شود. سر و صورت دختربچه‌ای که پشت شیشه‌های فروشگاه ایستاده بود خیلی کثیف بود، دمپایی‌هایش پاره بودند و پاهایش سیاه بودند. پسرک با دیدن دختربچه، از خوردن بستنی منصرف شد. با خودش فکر کرد من می‌توانم یک بستنی به این دخترک بدهم تا او هم نوش جان کند و مثل من خوشحال باشد.

پسرک خیلی زود ماجرا را برای پدرش گفت و آنها یخ‌صورتی را به دختربچه دادند. دختربچه از خوشحالی چشمانش برق زد. یخ‌صورتی فهمیده بود که پسرک او را به یک کودک دیگر هدیه داده است. بستنی‌ها وقتی بدانند یک کودک آنها را به کودک دیگری کادو می‌دهد خیلی خیلی بیشتر خوشحال می‌شوند.

دختربچه‌ خیلی زود تشکر کرد و بسته‌بندی یخ‌صورتی را باز کرد. یخ‌صورتی از خوشحالی نزدیک بود آب شود. دختربچه با لذت او را خورد و یخ‌صورتی به شکم دخترک سفر کرد.

 

نویسنده: مهرنوش خالقی

 

لینک کوتاه مطلب : https://ta6.ir/?p=3249
ممکن است شما دوست داشته باشید

نظر شما چیست؟

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.